گروگ ازنگاه دوربین

گروگ ازنگاه دوربین

فتوو بلاک شهربندری گروگ
گروگ ازنگاه دوربین

گروگ ازنگاه دوربین

فتوو بلاک شهربندری گروگ

دوحکایت ازگلستان سعدی

سلام  

پرداختن به حکایات گلستان شیخ اجل سعدی شیرازی ماننداین است که آدم چاه کناردریابکند که هیچ وقت آب کم نمی آردبنده نیز دوحکایت ازکتاب گلستان را دروبلاک گذاشتم باهم میخوانیم البته هرچه نباشد ازمقالات خودم که قبلا مینوشتم ارزش بیشتری دارند  

 

 حکایت

  فقیرى وارسته و آزاده ، در گوشه اى نشسته بود. پادشاهى از کنار او گذشت . آن فقیر بر اساس اینکه آسایش زندگى را در قناعت دیده بود، در برابر شاه برنخاست و به او اعتنا نکرد.

پادشاه به خاطر غرور و شوکت سلطنت ، از آن فقیر وارسته رنجیده خاطر شد و گفت : این گروه خرقه پوشان لباس پروصله پوش  همچون جانوران بى معرفتند که از آدمیت بى بهره مى باشند.

وزیر نزدیک فقیر آمد و گفت : اى جوانمرد! سلطان روى زمین از کنار تو گذر کرد، چرا به او احترام نکردى و شرط ادب را در برابرش بجا نیاوردى ؟

فقیر وارسته گفت : به شاه بگو از کسى توقع خدمت و احترام داشته باش ‍ که از تو توقع نعمت دارد. وانگهى شاهان براى نگهبانى ملت هستند، ولى ملت براى اطاعت از شاهان نیستند.

پادشه پاسبان درویش است

 گرچه رامش به فر دولت او است

 گوسپند از براى چوپان نیست

 بلکه چوپان براى خدمت او است

 یکى امروز کامران بینى

 دیگرى را دل از مجاهده  ریش

 روزکى چند باش تا بخورد

 خاک مغز سر خیال اندیش

 فرق شاهى و بندگى برخاست

 چون قضاى نوشته آمد پیش

 گر کسى خاک مرده باز کند

 ننماید توانگر و درویش

سخن آن فقیر وارسته مورد پسند شاه قرار گرفت ، به او گفت : حاجتى از من بخواه تا برآورده کنم .

فقیر وارسته پاسخ داد: حاجتم این است که بار دیگر مرا زحمت ندهى .

شاه گفت : مرا نصیحت کن .

فقیر وارسته گفت :

دریاب کنون که نعمتت هست به دست

 کین دولت و ملک مى رود دست به دست 

   

 

حکایت  

 یکی را دل از دست رفته بود و ترک جان کرده و مطمح نظرش جایی خطرناک و مظنه هلاک . نه لقمه ای که مصور شدی که به کام آید یا مرغی که به دام افتد .

چو در چشم شاهد نیاید زرت

 زر و خاک یکسان نماید برت

باری بنصیحتش گفتند : ازین خیال محال تجنب کن که خلقی هم بدین هوس که تو داری اسیرند و پای در زنجیر  . بنالید و گفت :

دوستان گو نصیحتم مکنید

 که مرا دیده بر ارادت او است

 جنگجویان به زور و پنجه و کتف

 دشمنان را کشند و خوبان دوست

 شرط مودت نباشد به اندیشه جان ، دل از مهر جانان برگرفتن.

تو که در بند خویشتن باشى

 عشق باز دروغ زن باشى

 گر نشاید به دوست ره بردن

 شرط یارى است در طلب مردن

 گر دست رسد که آستینش گیرم

 ورنه بروم بر آستانش میرم

 متعلقان را که نظر در کار او بود و شفقت به روزگار او ، پندش دادند و بندش نهادند و سودی نکرد.

دردا که طبیب ، صبر مى فرماید

 وى نفس حریص را شکر مى باید

 آن شنیدى که شاهدى بنهفت

 با دل از دست رفته اى مى گفت

 تا تو را قدر خویشتن باشد

 پیش چشمت چه قدر من باشد؟

 آورده اند که مر آن پادشه زاده که مملوح نظر او بود خبر کردند که جوانی بر سر این میدان مداومت می نماید خوش طبع و شیرین زبان و سخنهای لطیف می گوید و نکته های بدیع ازو می شنوند و چنین معلوم همی شود که دل آشفته است و شوری در سر دارد . پسر دانست که دل آویخته اوست و این گرد بلا انگیخته او . مرکب به جانب او راند . چون دید که نزدیک او عزم دارد . بگریست و گفت :

آن کس که مرا بکشت باز آمد پیش

 مانا که  دلش بسوخت بر کشته خویش

 چندان که ملاطفت کرد و پرسیدش از کجایی و چه نامی و چه صنعت دانی ، در قعر بحر مودت چنان غریق بود که مجال نفس نداشت .

اگر خود هفت سبع از بر بخوانى

 چو آشفتى الف ب ت ندانى

 گفتا : سخنی با من چرا نگویی که هم از حلقه درویشانم بل که حلقه به گوش ایشانم . آنگه به قوت استیناس محبوب از میان تلاطم محبت سر برآورد و گفت :

عجب است با وجودت که وجود من بماند

 تو به گفتن اندر آیى و مرا سخن بماند!!

 این بگفت و نعره ای زد و جان به جان آفرین تسلیم کرد.

عجب از کشته نباشد به در خیمه دوست

 عجب از زنده که چون جان به در آورد سلیم ؟

 

 

روایت تصویر

کارگاه پارچه بافی گروگ وبازدید دختران مدرسه راهنمائی

 

 

دختران مدرسه راهنمائی گروگ دربازدید ازشرکت آب لیموی شهرستان رودان 

 

  

 

 

دختران مدرسه راهنمائی گروگ باحاجی ابراهیم ملاحی وتحقیق درباره صید وصیادی 

درساحل گروگ

شعروادب

 

شعری ازد یوان حکیم  سنائی غزنوی :
ساقیا می ده که جز می نشکند پرهیز را

تا زمانی کم کنم این زهد رنگ آمیز را

ملکت آل بنی آدم ندارد قیمتی

خاک ره باید شمردن دولت پرویز را

دین زردشتی و آیین قلندر چند چند

توشه باید ساختن مر راه جان آویز را

هر چه اسبابست آتش در زن و خرم نشین

بدره‌ی ناداشتی به روز رستاخیز را

زاهدان و مصلحان مر نزهت فردوس را

وین گروه لاابالی جان عشق‌انگیز را

ساقیا زنجیر مشکین را ز مه بردار زود

بر رخ زردم نه آن یاقوت شکر ریز را .

غزل دوم

ای مسلمانان خلایق حال دیگر کرده‏اند
از سر بی‏حرمتی معروف منکر کرده‏اند
شرع را یک سو نهادستند اندر خیر و شر
قول بطلمیوس و جالینوس باور کرده‏اند
عالمان بی‏عمل از غایت حرص و امل
خویشتن را سخره اصحاب لشکر کرده‏اند
خون چشم بیوگان است آن که در وقت صبوح
مهتران دولت اندر جام و ساغر کرده‏اند...
تا کی از دارالغروری ساختن دارالسرور؟
تا کی از دارالفراری ساختن دارالقرار؟
بر در ماتم سرای دین و چندین ناز و نوش؟
در ره رعنا سرای دیو و چندان کار و بار